آرميتاآرميتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

ارمیتــــــــــــــــــــا الهــــــــــــــــه پــــــــــــــــــــاکـــــــــی

کودک و خدا

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: « می گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ » خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد. » اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :« اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. » خداوند لبخند زد « فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود ...
21 شهريور 1392

19 شهریور ماه 1392

سلام دخمل قشنگم.خوبی مامانی؟ منکه با این شیطنتای تو حســـــــــــــــــابی خوب خوبـــــــــــــــم. دخملم انقد شیطون شدی که شبا وقتی میخوایم بخوابیم خانومی تازه دلش میخواد بازی کنه و همه خونه رو گز کنه. از دیشب اومدیم تو سالن میخوابیم.اخه روی تخت من خیلی اذیت میشدم. شما که اصلا جایی واسه من و بابایی نمیذاشتی. همه طرفی میچرخی تا صبح شه منم میترسیدم که بیفتی پایین از تخت. واسه همین راحت اومدیم تو سالن بخوابیم. دیشبم که ماشاا... همش اینور اونور میرفتی و میومدم دنبالت میاوردم میخوابوندمت اما باز میرفتی. تا یه ساعت معطلم کردی بعد خوابیدی نفسم. راستی نفسم الان 4 روزه که وارد ده ماهگی شدی قربونت بر...
18 شهريور 1392

16 شهریور ماه 1392

عروسکم سلام دیروز روز دختر بود و من به دخملم تبریک نگفتم.حالا اومدم بگم که:   عزیز دلم دورت بگردم روزت مبارک مامانی   ...
16 شهريور 1392

14 شهریور ماه 1392

سلام دختر قشنگم خوبی مامان؟ این روزا دخترم خیلی شیطون شده و الانم که میبینی با خیال راحت نشستم مینویسم خانومی خوابه. دختر و انقد شیطنت؟؟؟؟؟ از دیوار راستم بالا میری عشقم. دیروز توی اشپزخونه بودم شمام تو سالن بازی میکردی.اومدی دم در اشپزخونه منو دیدی اومدی بالا و خودتو به من رسوندی. انقد میخندیدی وقتی تونسته بودی با زحمت خودتو بالا بکشی. قربون دختر زرنگم برم.یه چند روزه که سرما خوردیو بهت دارو میدم.طبق معمول وقتی مریض شی غذا نمیخوری   راستی یادم رفت بگم. روز دوشنبه بابایی چون تعطیل بود رفت باغ و قرار شد که واسه ناهار با عمه اینا همگی بریم باغ. خلاصه من همه کارامو انجام دادم...
14 شهريور 1392

7 شهریور ماه 1392

سلام دخترم.خوبی مامانی؟ اومدم امشب یه قصه قشنگ واست تعریف کنم.پس گوش کن عسلم: یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.  توی یکی از روزهای پاییز سال نودو یک یه دخمل خوشکل بدنیا اومد مامانی باباییش اسمشو ارمیتا گذاشتن.اونا عاشق دخترشون بودن. این خوشکل خانوم کم کم بزرگ شد و هفته اخر شش ماهگیش تصمیم گرفت که بشینه. همون روزا یه کمم سینه خیزو یاد گرفته بود اما از وقتی نشست دیگه اونو یادش رفت. خلاصه ارمیتا فقط مینشت و بازی میکرد.یه وقتایی مامانیش میذاشتش که سینه خیز بره اما خانومی گریه میکرد که باید بشینم. روزا گذشتنو 7 ماهگی ام تموم شد و ارمیتا خانوم 8 ماهه شد.اما همچنان ...
8 شهريور 1392
1